به گزارش خبرگزاری حوزه، هنوز بهار نیامده. اول صبح سرمای بیجانی دارد. سرمای روزهای آخر اسفند سردترین زمستان ممکن. ساعت هنوز ۸ را نشان نداده بود که خودش را رساند. چند نفری زودتر رسیدهاند و هنوز بعضیها نیامدهاند. راه اینجا طولانی است. برای اینها اما «بعد منزل نبود در سفر روحانی». انگار چند سالی هست که باهم آشنا هستند. سلام گرمی میکنند و از حال هم میپرسند. حال روزهایی که شاید چندان پرسیدن ندارد. چادر مشکیاش را برمیدارد زیر لب «بسم الله»ی میگوید و سراغ لباس هایش میرود. یک لباس سرهمی ضخیم زرد رنگ. از جنسش خبر ندارد اما میگوید که گفتهاند این لباسها ضدآب است. آخرنباید آبی به بدنشان برسد. شنیدهاست که واگیر کرونا با آبی که به بدن متوفی میرسد ضریب تصاعدی پیدا میکند و این لباسها سنگر آخر است. زیپ لباسش را که میبندد میرود سراغ سایر تجهیزات، چکمهها، دستکشها و ماسک و آخر سر هم شیلد محافظ صورت. حالا صدایش را به سختی میشنوم. از پشت چند لایه حفاظی که مجبور است برای حفظ سلامتی اش هر روز ساعت ها بارشان را تحمل کند.
اینجا غسالخانه بهشت معصومه قم است. همانجا که حالا پررفت و آمد ترین روزهای سالش را میگذراند ، یک قدم مانده به منزل آخر، که با مهمان ناخواندهای به اسم کرونا روزهای شلوغی دارد و طلبهها و نیروهای جهادی آمدهاند تا به قول خودشان نگذراند هیچ میتی در این شلوغی روی زمین بماند. زهرا جعفری یکی از همینهاست طلبه ای که سرپرستی گروهی را برعهده دارد که این روزها داوطلبانه کار غسل و کفن اموات کرونایی را برعهده گرفتهاند. حالا با این لباسها با ده دقیقه قبلش زمین تا آسمان متفاوت شده. مهربانی چشمهایش اما همان است.
ساعت ۸ است، سه نفر دیگر هم رسیدهاند و جمع هفت نفرشان تکمیل شده، با این لباسهای سرهمی و نقابهایی که کل صورتشان را پوشانده شبیه فضانوردها شدهاند. مردی از پشت در صدا میزند« خانمهای کرونایی!» لبخندشان بعد از شنیدن این کلمه تعجبم را بیشتر میکند. نگاه متعجبم را که میبیند میگوید: « این اسمیه که آقایون وقتی میخوان اموات کرونایی رو تحویل بدن صدامون میکنن، اون سمت هم اموات عادی رو میبرن و غسالههایی که از قبل اینجا مشغول بودن کار غسل و کفن رو انجام میدن».
آن طور که جعفری میگوید بعد از شیوع کرونا غسالهها راضی نمیشوند که تغسیل و تکفین اموات مبتلا به کرونا را انجام دهند و از طرفی هم در روزهای اول تجهیزات حفاظتی وجود نداشت و به همین خاطر با حکم شرعی اموات با تیمم دفن میشدند اما حالا اوضاع فرق می کند و بعد از توصیه رهبری در مورد لزوم تغسیل کامل اموات کرونایی آنها داوطلب شدهاند که واژه «بی غسل و کفن» برای عزیز کسانی کنار هم نیاید. دو واژه ای که شیعه خاطره خوبی از آن ندارد.
کاور را باز میکنند. نزدیکشان نمیشوم. میترسم. هم از دیدن میت و هم از احتمال ابتلا. برای اینها اما انگار اوضاع فرق میکند. پشت لباس زینب نوشته «جگر شیر نداری سفر عشق مرو» جگر شیر دارند انگار. زهرا کنارم میماند و بقیه کارشان را شروع میکنند، میپرسم نمیترسید از اینکه خودتان مبتلا شوید؟ میگوید:«اضطراب و دلهره قطعا برای همه وجود دارد اما خداروشکر بچهها از نظر ارتباط معنوی خیلی قویاند اگر این ارتباط معنوی وجود نداشت قطعا نمیتونستیم تحمل کنیم، ما حس های عجیب و غریبی رو اینجا درک کردیم».
با خود میگویم حتما قبل از این هم بارها این محیط را تجربه کردهاند خیلی از طلبهها برای ثواب میروند و تغسیل میت را تجربه میکنند انگار که ذهنم را خوانده باشد میگوید: «همه بچه هایی که اینجا داوطلب شدن حتی تا قبل از این جسد کسی رو از نزدیک ندیده بودن. حتی غسل پدر و مادرهاشون رو هم انجام ندادن اما اینجا انقدر سعه صدر و آرامش دارند که آدم متعجب میشه.»
صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» تغسیل کنندگان بلند میشود جعفری میگوید:« هروقت که از نظر روحی تحت فشار قرار میگیریم از ائمه(ع) مدد میگیریم. هر روز قبل از شروع کار از امام زمان(عج) میخوایم مارو کمک کنه، نذاره کم بیاریم، بچهها هم بین کار دائم ذکر میگن و به اباعبدالله سلام میدن که ثوابش به اموات هم برسه».
کار میت قبلی هنوز تمام نشده که بعدی را میآورند این یکی اما از اموات کرونایی نیست. غسالههای بهشت معصومه(س) تحویلش میگیرند و کارشان را آغاز میکنند. فضا سنگین است. دیدنشان در کاور هم حتی برایم سخت است میپرسم چرا اومدید واقعا؟ می گوید:«بالاخره یه کسی باید این کارو میکرد، کم هم نیستیم خیلی ها درخواست دادن که اجازه بدیم بیان. واقعا داره روزهای جنگ تکرار میشه، یه دختر ۱۶ ساله که پدرش شهید و برادرش هم از مدافعان حرم است روزهاست به من اصرار میکنه که بیاد و اینجا تو کار تغسیل اموات کمک کنه اما به خاطرسنش نمیتونیم اجازه بدیم درست مثل زمان جنگ که نوجوانها شناسنامه هاشونو دستکاری میکردن که راهشون بدن».
روی صورتش قطرات عرق نشسته، لباسهایشان ضخیم است و ساعتها ماندن در آنها اذیتشان میکند شیلدش را جلوی صورتش تکان میدهد که باد قطرات عرق روی صورتش را خشک کند، حرفهایش را ادامه میدهد «روزهای اول فقط از طلاب بودیم اما بعد دیگه داوطلب غیر طلبه هم زیاد اومد، حالا توی دو شیفت و هر شیفت ۷ نفر اینجا کار میکنیم یک سری ملاحظه هم برای پذیرفتن داوطلب داریم داوطلب بالای ۴۵ سال رو به خاطر خطر کرونا توی سن بالا و خیلی جوان به خاطر تاثیرات روحی محیط اینجا نمیپذیریم و خانمهایی که اینجا فعالن حدودا بین ۲۰ تا ۳۵ سال هستن».
کار میت اول تقریبا تمام شده است که دوباره صدایشان می زنند«خانم های کرونایی» خانم جعفری می رود و میت را از مسئولان آقایی که دم در حضور دارند میگیرد و به دوستانش تحویل میدهد. هنوز به سمت من نیامده که دوباره صدای یا اباعبدالله شان بلند میشود این بار بلند تر از دفعه قبل و با حزنی بیشتر. از بین حرف هایشان می فهمم که جوان است. به مادری فکر میکنم که حالا بیرون از این فضا منتظر تحویل جنازه فرزندش نشسته تا برای همیشه به خاکش بسپارد آن هم بدون اینکه بتواند در آغوشش بگیرد، لمسش کند و برای آخرین بار وداع کند.
گوشه چشمهای زهرا هم خیس است میگوید: «جوان ترها را که میآورند دلمان بیشتر به درد میاد، همین چند روز پیش هم نرگس رو آوردن، خودم کاورشو باز کردم» اشکی که گوشه چشمش مانده بود بالاخره سرازیر میشود.
برایم تعریف میکند که وقتی در بیمارستان به عنوان همراه بیمار حضور داشت دختر ۲۸ سالهای به اسم نرگس بستری بود. پدر و مادرش هم هر دو مبتلا و بستری در بخش آی سی یو. نرگس هر شب با گریه میخوابید و آرام و قرار نداشت و به همه میگفت برای پدر و مادرش دعا کنند. از مرگ میترسید. وقتی بیمار تخت کناری که همیشه میگفت شبیه مادرم است از دنیا رفت ترسش بیشتر شد. «شب تا صبح نمیخوابید دستشو گرفتم و تا خود صبح بالای سرش موندم و دلداریش دادم. می گفتم مطمئنم همه تون صحیح سالم برمیگردید خونه. اما اشتباه میکردم فرداش خبر دادن که مادرش فوت شده و دیروز هم خودم کاور نرگس و اینجا باز کردم».
حرفش که تمام میشود بلند میشود، از او شنیده بودم که «بچههای اینجا انقدر سعه صدر دارند که حتی وقتی خیلی متاثر میشوند هم به روی خودشان نمی آورند یا خلوت میکنند» و حالا دیده بودم این سعه صدر را.
کار میت دوم هم تمام شده، با همه موازین شرعی با ذکر یا اباعبدالله راهی اش میکنند. حرف هایمان به سکوت رسیده است. حتما همه به یک چیز فکر میکنیم، به منزل آخر. حالا همه در یک خط ایستاده اند و دارند با نگاه جوانشان را بدرقه میکنند. انگار عزیز خودشان باشد. میپرسم: «راستی گروه تون اسمی هم داره؟» میگوید: « آره، بچههای بهشت».
گزارش از: وجیهه غلامحسین زاده
۳۱۳/۶۱